یه هو دلم شور افتاد..
خیلی دنبالش گشتم..
در اتاق رو باز کردم .. اما اونجا هم نبود..
نگران بودم..
پیش خودم فک میکردم چه بلایی سرش میتونه اومده باشه..
گفتم دوباره امشب با بابا دعوا دارم..
دوباره گیر میده که چرا هواست رو جمع نکردی..
رفتم دنبالش..
از این کوچه به اون کوچه..
از این خونه به اون خونه..
از این بیمارستان به اون بیمارستان..
خسته شده بودم..
از دستش حرصم گرفته بود..
دیگه رمق نداشتم..
وقتی داداشتم بر میگشتم.. دلم براش تنگ شد.. داشت گریم میگرفت..
متوجه مسجد شدم.. دیدم کفشای همیشه خاکیش اونجاست..
فقط همین یه جفت کفش اونجا بود.. انگار همه ی دوستای پیرش رفته بودند..
فک کردم توی مسجد خوابش برده..
اما دیدم دستای چروکش رو بالا کرده.. داره همه ی فامیل رو دعا میکنه..
کفشهاش و جفت کردم ..و منتظرش موندم..
و کلی دعا کردم که خدایا .. مامان بزرگ رو از ما نگیر..
همیشه عاشق باشید..